چقدر سرده و چقدر تنهام و چقدر نمیدونم شنبه به روانشناسم چی بگم.
حس میکنم توی این یک ماه هیچ کاری نکردیم. از طرفی حس میکنم حالم بهتره. شایدم اتفاقیه. واقعا نمیدونم. دوهفته کاملا خوب بودم و فقط یک یا دوبار گریه کردم. گفتم خب، میشه گفت این اپیزود افسردگیم تموم شده. هفته ی بعدیش حالم باز بد بود. تحریک پذیر بودم و برای کوچکترین چیزا سلف هارم کردم. این هفته؟ سلف هارم نکردم. غمگین و مضطرب بودم اما نا امید به اون صورت قبل نه. حوصله ی پرنده هامو نداشتم. سعی نکردم با مامانم مودب برخورد کنم. حس می کنم به درد نخورم اما اینده غیرممکن نیست. دلم خواست بمیرم اما دلم نخواست خودمو بکشم. خیلی فرق می کنه. و از همه مهم تر اینکه ذهن پر از حرفم، تقریبا ساکت شده. همه ی حرفامو توی این جلسات زدم. دیگه فقط میتونم بگم یه مقدار بهترم اما نمیدونم چطور و چرا. و نمیدونم چیکار کردم و اصلا کاری کردم؟ ایا لازمه کار جدیدی بکنم؟ حتی کمترا ز اون هفته ای که حالم خوب بود درس خوندم. حس میکنم درسا رو دوست دارم. اون من پر شوق هنوز مرده ست و شوق مثل یه خاطره ی اونقدر قدیمیه که کم کم دارم باور می کنم هیچوقت وجود نداشته. اما بازم، نمیتونم بگم از درسام لذت نمیبرم.
همه ی چیزایی که بهم میگه رو میدونم اما که چی؟ دونستنشون هیچ تاثیری نداره.
تنها خوبیش اینه که با ارامش وقت تلف می کنم. تمام روز بازی می کنم یا توی نت میچرخم و برای درس خوندن تنبلی می کنم و حس عذاب وجدانم یا اصلا وجود نداره یا خیلی زود خاموش میشه. این علامت خوبیه یا بد؟
بیشتر فکر می کنم که دیگه برام مهم نیست چی بشه. دارم خاکستری میشم دوباره. بی تفاوت. چیزای لذت بخش یکم لذت بخشن. چیزای ناخوشایند هم یکم اذیت کننده. احساساتم مرده ن.
این خوبه یا بد؟
نمیدونم. ولی دردش خیلی کمتره.
چطور ممکنه ادم نسبت به کسی/چیزی که انقدر قدردان داشتنشه، بدرفتاری کنه؟
چرا اینطوری میکنم وقتی حضورش بهترین اتفاق زندگیم بوده؟
این کتابه خیلی چیزای خوبی میگه. حداقل در مورد روابطم. ولی حتی لحظاتی که میدونم دارم سلف هیترد خودمو به ن پروجکت میکنم، چیزی از شدت احساسه کم نمیشه. من سعی میکنم وسط این همه نوروترنسمیتر، عاقل بمونم. اما نمیتونم. منو میکنن از جا و با خودشون میبرن.