コウノトリ

روز پنجم

۰ ۰
سه شی که اگه کسی ببینه، می‌تونه روزم رو حدس بزنه...

کیف کمری کوچیک آزمایشگاهم؛
کابینت آشپزخونه که پر از بازمانده‌های غذاهاییه که در طول روز پختم،
قلاب‌های بافتنی یا قلاب بافی‌م که از هزار و یکمین پروژه جدیدی که قرار نیست تمومش کنم آویزونه.

روز چهارم

۰ ۰
من هنوز مطمئن نیستم که واقعا «اینجا»م. سه سال و نیمه که توی این کشورم، و این لحظات برام هی کم و کمتر اتفاق میافته، اما هنوزم پیش میاد که یهو وسط پایین رفتن از پله‌های ایستگاه قطار، توی صف حساب کردن فروشگاه، توی اداره مهاجرت و شهرداری یا حتی دانشگاه یهو خشکم می‌زنه و از خودم می‌پرسم: «من اینحا دارم چه غلطی می‌کنم؟»
وقتی در موردش با تراپیستم صحبت می‌کردم، بهش گفتم که انگار من سه سال پیش، لحظه ورود به این کشور متولد شدم. منِ قبلی انگار زندگیِ قبلی من بوده که خاطراتش رو به یاد دارم، اما اون من نیستم. دقیقا برای همین هم هست که گاهی خشکم می‌زنه و باورم نمی‌شه اینجام. اینطور وقتا انگار اون آدم قبلی که بودم توم ظهور پیدا می‌کنه و با تعجب می‌پرسه: «ما داریم اینجا چیکار می‌کنیم؟ اینجا که انقدر از خونه دوره؟ انقدر زبان و فرهنگ و آدماش متفاوتن؟ چطور الان پنیک نکردیم و از ترس هق هق نمی‌کنیم؟»
راستش جوابش رو نمی‌دونم. خودم هنوز باورم نمی‌شه اینجا برام داره به اندازه تهران خونه می‌شه. تهران خونه اجباری که ازش فراری بودم، و اینجا خونه انتخاب شده‌ی خودم.

روز سوم

۰ ۰

وقتایی که حالم خیلی بده، درد توی سینه و گلوم داره خفه‌م می‌کنه، یادم می‌ره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه. همه می‌گن احساسات دائمی نیستن و بالاخره میگذرن، و راست هم میگن. بالاخره رسپتورهای هر نوروترنسمیتری بعد از یه مدت اشباع میشن و دیگه واکنش نمیدن بهش.

پس چرا وقتی حالم بده حس می‌کنم زمان متوقف شده و دردم هرگز تموم نمیشه؟ 

درد روحی خیلی عجیبه. من دردهای فیزیکی زیادی رو تجربه کردم و میتونم بگم فقط میگرن و کیست‌های تخمدان برام حس متوقف شدن زمان رو ایجاد کرده‌ن. درد روحی حتی اونقدر شدید به نظر نمیاد اما تمام مغزم متوقف میشه و فقط یه صدا توی سرم جیغ میکشه که: «درد داره. درد داره. درد داره. کاش بمیرم تموم شه. درد داره. چرا تموم نمیشه؟ درد داره.»

واقعیتش اینه که هرچی راهکارهایی که شنیدم و خوندم رو امتحان کردم، هیچکدوم جواب نداد. مهم نیست چقدر بدونم زمان متوقف نشده و میگذره، چیزی که من حس میکنم برخلاف اینه. and honestly, maybe Berkeley was right about reality being what we experience anyway.

Subjective idealism - Wikipedia https://en.m.wikipedia.org/wiki/Subjective_idealism

روز دوم

۰ ۰

گاهی وقت‌ها حس می‌کنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی می‌کنه. البته بسته به زاویه دید میشه اینو هم گفت که گاهی فقط بخشی از من همونجایی که بدن فیزیکیم هست حضور داره. معمولاً وقتی توی یه موقعیت اجتماعی ناخواسته قرار می‌گیرم و باید نقشی رو ایفا کنم، پوسته‌ی خالی من میمونه و خود واقعیم فرار میکنه به اعماق ذهنم. گاهی این نقش رو خیلی خوب بازی می‌کنم اما گاهی هم همه میفهمن که امروز من فقط یه هولوگرام به نمایندگی از خودم فرستاده‌م. به این پدیده میگن dissociation. معمولا در مواقعی که فرد اضطراب شدید یا تروما تجربه میکنه مغز برای حفاظت از خودش فرار میکنه و اگاهی رو با خودش می‌بره یه جای امن تو اعماق ذهن تا قایم بشه. به نظر میرسه افراد آتیستیک خیلی بیشتر این مسأله رو تجربه می‌کنن، مخصوصاً در مواجهه یا موقعیت های اجتماعی که شاید خیلی وحشتناک یا تراماتایزینگ هم به نظر نرسه. دلیلش هم انگار اینه که این موقعیت ها برای افراد آتیستیک اتفاقاً شدیدا اضطراب آورن.

یکی از نتایج dissociation میتونه این باشه که فرد حتی متوجه نمیشه که مضطربه. یعنی مغز انقدر سریع دست آگاهی رو میگیره می‌بره که حتی اپن طفلک فرصت نمی‌کنه داد بزنه: «هی! من فکر میکنم ما داریم می‌میریم و برای همینم دارم فرار میکنم!»

اینطوریه که وقتی تراپیستم ازم می‌پرسه اضطراب اوره یه چیزی برام یا نه بهش میگم نمی‌دونم، چون واقعاً هم نمی‌دونم. آگاهی من خیلی باهام صحبت نمی‌کنه و خبر ندارم توی سرم چه خبره.

در موردش اینجا بیشتر میتونید بخونید:

https://en.m.wikipedia.org/wiki/Dissociation_(psychology)

روز اول ؟

۰ ۰
من با چیز هایی حرف میزنم که جواب نمی‌دن. مثلا به ماکو و پِرو میگم: «میمون! نکن!» با اینکه میدونم میمونن و جواب نمی‌دن. من با پرنده ها حرف می‌زنم و بهشون میگم: «قربونت برم من که آنقدر خوشگل آواز می‌خونی.». با گلدونام حرف می‌زنم و ازشون می‌پرسم: «من که بهت آب دادم هر هفته، چرا خشک شدی؟ چی از جون من میخوای؟»
من با کُدَم حرف می‌زنم و ازش می‌پرسم: «لعنتی چرا نمی‌فهمی چی ازت میخوام؟ به چه زبونی باید باهات حرف بزنم؟» و به موش‌های توی آزمایشگاه میگم: «من قول میدم کاری به کارتون نداشته باشم ، شما هم لطفاً لطفاً لطفاً تا وقتی من کارم تموم نشده بیرون نیاین. هم من از شما می‌ترسم هم شما از من میترسین، پس به نفع هممونه که هرجا قایم شدین بمونین تا من برم.»
Agent detection به این جور وقتا می‌گن، که ما برای حیوانات یا اشیاء agency قائل میشیم به خاطر انسان بودنمون و اینکه مغزمون اینطوری دنیا رو بهتر میفهمه. تمایل طبیعی ما آدم‌هاست که برای اشیاء و حیوانات قصد و نیت قائل بشیم و در نتیجه باهاشون صحبت کنیم.
تئوری هایی برای توضیح اینکه چرا در تکامل این ویژگی رو کسب کردیم هست، مثلا اینکه اگر تو یه موقعیت مبهم احتمال وجود predator باشه اما ازش مطمئن نباشیم، بهتره که تصور کنیم predator وجود داره (و این شکارچی قابلیت تصمیم گیری و انجام اعمال با نیت و قصد رو داره) تا بتونیم اقدامات پیشگیرانه انجام بدیم و در امان بمونیم. پس به نفع مونه که حتی وقتی‌ چیزی که توانایی قصد و نیت داشتن رو نداره اطرافمون هست هم فرض کنیم اون چیز میتونه تصمیم گیری و بر طبقش عمل کنه. اینطوری شانس بقای بیشتری داریم.
توی حیطه تخصص من، agency detection theory یکی از بنیادهای تمیز حیوان زنده از مُرده هست و در فهم حیوانات از مرگ و مردن نقش پررنگی داره. به طور خلاصه اینکه فقط ما آدمها نیستیم که برای چیزهای اطرافمون agency تایین می‌کنیم ؛ خیلی از حیوانات دیگه هم این کار رو می‌کنن و دقیقاً به خاطر تاثیر این تصمیم گیری در بقا هست.
اگر دوست داشتین در موردش توی ویکیپدیا بیشتر بخونین:
https://en.m.wikipedia.org/wiki/Agent_detection

139

۰ ۱

also, I think it's ok to let some distance take place in relationships when you feel like the two of you are facing challenges on two different world levels. it's not cruel, it doesn't mean you don't love the other person or your shared past means nothing. if you can't connect to them anymore, whether it's temporary or for the rest of your lives, it's ok to pursue other relationships that can help you at the current stage of your life.

I simply can not relate to my friends who're getting married and are in a happy cishet relationship with their family support and lots of money and are looking forward to having kids of their own.
I respect the shared past we had together, and decided to let things fade away because nothing is more cruel than faking love and care for someone.
maybe, one day, they'll understand me and I'll understand them. but that day is not today or the near future.

به یاد پیکو-چان.

۰ ۰
به نظرم یکی از نشانه‌های بلوغ احساسی، فرار نکردن از درد و رنج اجتناب ناپذیر حاصل از برقراری ارتباط با دیگران و عشق ورزیدنه.
وقتی جوجه گنجشکه رو برمی‌داشتم بیارم داخل، به مرگش فکر کردم. به اینکه احتمال مردنش خیلی بالاتر از زنده موندنشه و وقتی بمیره چقدر داغون میشم. به این فکر کردم که اگر اسمی روش بذارم هرگز نمی‌تونم فراموشش کنم.
با این وجود، اوردمش توی خونه. در حالی که اونقدر ظریف و ریز بود که به سختی میتونستم بلندش کنم، کف دستم نگهش داشتم و غذا توی دهنش گذاشتم. با قطره چکون بهش آب دادم و مقعدشو با گوش پاک کن تمیز کردم که مسدود نشه. و تمام این لحظات، انگار روی ابرا بودم. عشقی که تجربه کردم وصف ناپذیره. امروز توی اینترنت براش دنبال قفس و اسم بودم. اسمش رو به هیچ‌کس نگفتم؛ چون فرصت نشد.
امروز از وقتی اومدم خونه و دیدم دیگه نفس نمی‌کشه سینه‌م تیر می‌کشه. گریه می‌کنم و این رو می‌نویسم. اما، در عین حال به خودم افتخار می‌کنم که بعد از این همه سال، بالاخره به نقطه‌ای رسیده‌م که عشق رو انتخاب می‌کنم، حتی وقتی که می‌دونم خیلی زود به درد ختم می‌شه.
پیکو-چان، ازت ممنونم که توی ساختمون من به دنیا اومدی و به من فرصت دادی برای ۲۴ ساعت ازت مراقبت کنم و بهت عشق بورزم.
زندگی خیلی چیز ظریف و شکستنی‌ایه. زنده بودن شانسیه، و کوتاه مدت.
we're only here for just a moment in the light, one day it shines for us and next we're in the dark.
مرگ همونقدر اتفاقی و اجتناب ناپذیره که زندگی و تولد. توی این چند لحظه‌ای که زنده هستم با تمام وجودم عشق می‌ورزم و عشق رو انتخاب می‌کنم؛ چون زمان کوتاهی در اختیار دارم.

and at the end of the day,
nothing in the world belongs to me but my love, mine, all mine, all mine...
درباره من
trigger warning: self harm, suicide
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پیوند ها
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان