کیف کمری کوچیک آزمایشگاهم؛
کابینت آشپزخونه که پر از بازماندههای غذاهاییه که در طول روز پختم،
قلابهای بافتنی یا قلاب بافیم که از هزار و یکمین پروژه جدیدی که قرار نیست تمومش کنم آویزونه.
وقتایی که حالم خیلی بده، درد توی سینه و گلوم داره خفهم میکنه، یادم میره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه. همه میگن احساسات دائمی نیستن و بالاخره میگذرن، و راست هم میگن. بالاخره رسپتورهای هر نوروترنسمیتری بعد از یه مدت اشباع میشن و دیگه واکنش نمیدن بهش.
پس چرا وقتی حالم بده حس میکنم زمان متوقف شده و دردم هرگز تموم نمیشه؟
درد روحی خیلی عجیبه. من دردهای فیزیکی زیادی رو تجربه کردم و میتونم بگم فقط میگرن و کیستهای تخمدان برام حس متوقف شدن زمان رو ایجاد کردهن. درد روحی حتی اونقدر شدید به نظر نمیاد اما تمام مغزم متوقف میشه و فقط یه صدا توی سرم جیغ میکشه که: «درد داره. درد داره. درد داره. کاش بمیرم تموم شه. درد داره. چرا تموم نمیشه؟ درد داره.»
واقعیتش اینه که هرچی راهکارهایی که شنیدم و خوندم رو امتحان کردم، هیچکدوم جواب نداد. مهم نیست چقدر بدونم زمان متوقف نشده و میگذره، چیزی که من حس میکنم برخلاف اینه. and honestly, maybe Berkeley was right about reality being what we experience anyway.
Subjective idealism - Wikipedia https://en.m.wikipedia.org/wiki/Subjective_idealism
گاهی وقتها حس میکنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی میکنه. البته بسته به زاویه دید میشه اینو هم گفت که گاهی فقط بخشی از من همونجایی که بدن فیزیکیم هست حضور داره. معمولاً وقتی توی یه موقعیت اجتماعی ناخواسته قرار میگیرم و باید نقشی رو ایفا کنم، پوستهی خالی من میمونه و خود واقعیم فرار میکنه به اعماق ذهنم. گاهی این نقش رو خیلی خوب بازی میکنم اما گاهی هم همه میفهمن که امروز من فقط یه هولوگرام به نمایندگی از خودم فرستادهم. به این پدیده میگن dissociation. معمولا در مواقعی که فرد اضطراب شدید یا تروما تجربه میکنه مغز برای حفاظت از خودش فرار میکنه و اگاهی رو با خودش میبره یه جای امن تو اعماق ذهن تا قایم بشه. به نظر میرسه افراد آتیستیک خیلی بیشتر این مسأله رو تجربه میکنن، مخصوصاً در مواجهه یا موقعیت های اجتماعی که شاید خیلی وحشتناک یا تراماتایزینگ هم به نظر نرسه. دلیلش هم انگار اینه که این موقعیت ها برای افراد آتیستیک اتفاقاً شدیدا اضطراب آورن.
یکی از نتایج dissociation میتونه این باشه که فرد حتی متوجه نمیشه که مضطربه. یعنی مغز انقدر سریع دست آگاهی رو میگیره میبره که حتی اپن طفلک فرصت نمیکنه داد بزنه: «هی! من فکر میکنم ما داریم میمیریم و برای همینم دارم فرار میکنم!»
اینطوریه که وقتی تراپیستم ازم میپرسه اضطراب اوره یه چیزی برام یا نه بهش میگم نمیدونم، چون واقعاً هم نمیدونم. آگاهی من خیلی باهام صحبت نمیکنه و خبر ندارم توی سرم چه خبره.
در موردش اینجا بیشتر میتونید بخونید:
https://en.m.wikipedia.org/wiki/Dissociation_(psychology)
also, I think it's ok to let some distance take place in relationships when you feel like the two of you are facing challenges on two different world levels. it's not cruel, it doesn't mean you don't love the other person or your shared past means nothing. if you can't connect to them anymore, whether it's temporary or for the rest of your lives, it's ok to pursue other relationships that can help you at the current stage of your life.
I simply can not relate to my friends who're getting married and are in a happy cishet relationship with their family support and lots of money and are looking forward to having kids of their own.
I respect the shared past we had together, and decided to let things fade away because nothing is more cruel than faking love and care for someone.
maybe, one day, they'll understand me and I'll understand them. but that day is not today or the near future.