وقتایی که حالم خیلی بده، درد توی سینه و گلوم داره خفهم میکنه، یادم میره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه. همه میگن احساسات دائمی نیستن و بالاخره میگذرن، و راست هم میگن. بالاخره رسپتورهای هر نوروترنسمیتری بعد از یه مدت اشباع میشن و دیگه واکنش نمیدن بهش.
پس چرا وقتی حالم بده حس میکنم زمان متوقف شده و دردم هرگز تموم نمیشه؟
درد روحی خیلی عجیبه. من دردهای فیزیکی زیادی رو تجربه کردم و میتونم بگم فقط میگرن و کیستهای تخمدان برام حس متوقف شدن زمان رو ایجاد کردهن. درد روحی حتی اونقدر شدید به نظر نمیاد اما تمام مغزم متوقف میشه و فقط یه صدا توی سرم جیغ میکشه که: «درد داره. درد داره. درد داره. کاش بمیرم تموم شه. درد داره. چرا تموم نمیشه؟ درد داره.»
واقعیتش اینه که هرچی راهکارهایی که شنیدم و خوندم رو امتحان کردم، هیچکدوم جواب نداد. مهم نیست چقدر بدونم زمان متوقف نشده و میگذره، چیزی که من حس میکنم برخلاف اینه. and honestly, maybe Berkeley was right about reality being what we experience anyway.
Subjective idealism - Wikipedia https://en.m.wikipedia.org/wiki/Subjective_idealism