گاهی وقتها حس میکنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی میکنه. البته بسته به زاویه دید میشه اینو هم گفت که گاهی فقط بخشی از من همونجایی که بدن فیزیکیم هست حضور داره. معمولاً وقتی توی یه موقعیت اجتماعی ناخواسته قرار میگیرم و باید نقشی رو ایفا کنم، پوستهی خالی من میمونه و خود واقعیم فرار میکنه به اعماق ذهنم. گاهی این نقش رو خیلی خوب بازی میکنم اما گاهی هم همه میفهمن که امروز من فقط یه هولوگرام به نمایندگی از خودم فرستادهم. به این پدیده میگن dissociation. معمولا در مواقعی که فرد اضطراب شدید یا تروما تجربه میکنه مغز برای حفاظت از خودش فرار میکنه و اگاهی رو با خودش میبره یه جای امن تو اعماق ذهن تا قایم بشه. به نظر میرسه افراد آتیستیک خیلی بیشتر این مسأله رو تجربه میکنن، مخصوصاً در مواجهه یا موقعیت های اجتماعی که شاید خیلی وحشتناک یا تراماتایزینگ هم به نظر نرسه. دلیلش هم انگار اینه که این موقعیت ها برای افراد آتیستیک اتفاقاً شدیدا اضطراب آورن.
یکی از نتایج dissociation میتونه این باشه که فرد حتی متوجه نمیشه که مضطربه. یعنی مغز انقدر سریع دست آگاهی رو میگیره میبره که حتی اپن طفلک فرصت نمیکنه داد بزنه: «هی! من فکر میکنم ما داریم میمیریم و برای همینم دارم فرار میکنم!»
اینطوریه که وقتی تراپیستم ازم میپرسه اضطراب اوره یه چیزی برام یا نه بهش میگم نمیدونم، چون واقعاً هم نمیدونم. آگاهی من خیلی باهام صحبت نمیکنه و خبر ندارم توی سرم چه خبره.
در موردش اینجا بیشتر میتونید بخونید:
https://en.m.wikipedia.org/wiki/Dissociation_(psychology)