داشتم لوکینگ فور آلاسکا میخوندم از شدت بیکاری. چون فایلشو نداشتم توی گوشیم، کتاب کاغذیشو برداشتم. خانومه توی مترو ازم پرسید ترجمه میکنم؟ (که من شنیدم ترجمهست؟ و گفتم انگلیسیه:)) ) و گفتم نه. پرسید رشته ت عه؟ گفتم نه:)) توی موقعیتی نبودم که مغزم بفهمه باید چی جواب بدم سو همینطوری نگاش میکردم تا پرسید همینحوری میخونی میفهمی؟ گفتم اره کلاس زبان رفتم و اینا... گفت افرین؟ نمیدونم؟ یه همچین چیزی؟ و موفق باشی:))) خیلی اکوارد بود. از اول نمیخواستم کتاب کاغذی ببرم چون میدونستم توجه ملتو جلب میکنه ولی بعد گفتم نه بابا این قانونه که میگن هیجکس نگاه نمیکنه و هیچکس اهمیت نمیده رو بیا و باور کن. مشخص شد قانونه چرته و مردم خیلی هم نگاه و توجه میکنن:)) جلد کتابشم سیاهه، هیچ عنصر جلب توجه کننده ای نداره.
بعدش انقدر سلف کانشس شدم نسبت به کسایی که نگاهم میکردن (همیشه آدما همدیگه رو نگاه میکنن ولی بی منظوره، یعنی دارن به بدبختیای خودشون فکر میکنن ولی نگاهشون رو تو عه.) و خلاصه که وضع بدی بود:)) تازه کتاب کاغذی دیکشنری نداره مثل مونریدر و یه داستانیه بخوای کلماتی که نمیدونی رو چک کنی. خلاصه که نخواستم:)))))