پنجشنبه ۲۱ نوامبر ۱۹ , ۰۰:۵۶
من که دبیرستانی بودم، بازدید روزانه وبلاگم میشد دو یا سه تا، یکیش خودم بودم مثلا و دوتاشم الهه. الان همینجوری الکی الکی روزی صد تا بازدید میخوره:)) چقدر عوض شده همه چی.
چهارشنبه ۲۰ نوامبر ۱۹ , ۲۱:۵۷
داشتم لوکینگ فور آلاسکا میخوندم از شدت بیکاری. چون فایلشو نداشتم توی گوشیم، کتاب کاغذیشو برداشتم. خانومه توی مترو ازم پرسید ترجمه میکنم؟ (که من شنیدم ترجمهست؟ و گفتم انگلیسیه:)) ) و گفتم نه. پرسید رشته ت عه؟ گفتم نه:)) توی موقعیتی نبودم که مغزم بفهمه باید چی جواب بدم سو همینطوری نگاش میکردم تا پرسید همینحوری میخونی میفهمی؟ گفتم اره کلاس زبان رفتم و اینا... گفت افرین؟ نمیدونم؟ یه همچین چیزی؟ و موفق باشی:))) خیلی اکوارد بود. از اول نمیخواستم کتاب کاغذی ببرم چون میدونستم توجه ملتو جلب میکنه ولی بعد گفتم نه بابا این قانونه که میگن هیجکس نگاه نمیکنه و هیچکس اهمیت نمیده رو بیا و باور کن. مشخص شد قانونه چرته و مردم خیلی هم نگاه و توجه میکنن:)) جلد کتابشم سیاهه، هیچ عنصر جلب توجه کننده ای نداره.
بعدش انقدر سلف کانشس شدم نسبت به کسایی که نگاهم میکردن (همیشه آدما همدیگه رو نگاه میکنن ولی بی منظوره، یعنی دارن به بدبختیای خودشون فکر میکنن ولی نگاهشون رو تو عه.) و خلاصه که وضع بدی بود:)) تازه کتاب کاغذی دیکشنری نداره مثل مونریدر و یه داستانیه بخوای کلماتی که نمیدونی رو چک کنی. خلاصه که نخواستم:)))))
چهارشنبه ۲۰ نوامبر ۱۹ , ۱۵:۳۶
سوالمو اشتباه جواب دادم، استاد جلوش نوشته خیر:)) همین:))
چهارشنبه ۲۰ نوامبر ۱۹ , ۰۲:۲۷
آدم های ترسناک. آدم های ترسناک همه جا. نمیتونم جایی که آدما هستن حرف بزنم. شاید باید خفه شم.
چهارشنبه ۲۰ نوامبر ۱۹ , ۰۰:۲۷
این حسی که الان دارم "دیوانگی" نیست. فقط دارم توی کتابه غرق میشم. همین.
آخرین باری که تونسته بودم توی یه داستان غرق بشم رو یادم نمیاد. این حس عجیب همونه. حسی که فراموشش کرده بودم.
سه شنبه ۱۹ نوامبر ۱۹ , ۲۳:۰۷
it wasn't a good idea to read books about death or with suicidal characters.
But I can't do anything else. Can't read anything that is not about death. and that fuckes me up. So does boredom. I wish I had started my pills. They'd help things get dull. They'd help me breathe.
سه شنبه ۱۹ نوامبر ۱۹ , ۲۱:۴۶
حس losing my mind شده بخشی از روزمرهم.
سه شنبه ۱۹ نوامبر ۱۹ , ۲۰:۴۴
حتی حرف زدن. جملاتم قبل از گفته شدن محو میشن.
سه شنبه ۱۹ نوامبر ۱۹ , ۱۹:۲۲
سرمو محکم کوبیدم به لبه ی تختم. دردش اونقدر شدید بود که گریم گرفت. دیگه نه درد کمرمو حس میکنم نه درد داخل سینهمو. جواب میده. همیشه جواب میده. اگه بزدل نباشم.
سه شنبه ۱۹ نوامبر ۱۹ , ۱۸:۳۹
اسم و محتویات اینجا خیلی مسخرهست. مال زمانیه که اون آدم قبلی زنده بود. حالا که افتاده دست من اصلا مناسبم نیست. نمیدونم چی بذارم به جاش. چون اگه اینترنت رو باز کنن و کره شمالی/چین نشیم، برمیگردم به کانال بدون ممبرم توی تلگرام. فعلا اینجا مهمونم. چون نمیتونم خفه شم. چون الهه غیرمستقیم این عادت بدو انداخت توی جونم و دیگه هیچوقت نمیتونم ازش رها شم. چون باید بنویسم. باید حرف بزنم.
تقصیر الهه نیست. تقصیر خودمه که میخواستم با نوشتن بهش نزدیک شم.